محل تبلیغات شما



عشق را بی معرفت معنا مکن زر نداری مشت خود را وا مکن گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها زشت یا زیبا مکن خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پیدا مکن دل شود روشن زشمع اعتراف با کس ار بد کرده ای حاشا مکن ایکه از لرزیدن دل آگهی هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن زر بدست طفل دادن ابلهیست اشک را نذر غم دنیا مکن پیرو خورشید یا آئینه باش هرچه عریان دیده ای افشا مکن ای بس آبادی که بوم یوم شد بر سر یکمشت گل دعوا مکن چون خدا بر تو خدائی میکند اضطراب از روزی فردا مکن
اکنون زمان زندگیست، تاخیر را بــاور نکن حرف از هیاهو کم بزن از آشتی‌ها دم بزن از دشمنی پرهیز کن، شمشیر را بــاور نکن خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان تو شاهکار خالقی، تحقیر را بــاور نکن بر روی بوم زندگی هر چیز می‌خواهی بکش زیبا و زشتش پای توست تقدیر را بــاور نکن تصویر اگر زیبا نبود، نقّاش خوبی نیستی از نو دوباره رسم کن، تصویر را بــاور نکن خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید پرواز کن تا آرزو، زنجیر را بــاور نکن.
آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت آن که باور داشت روزی میرسد بیچاره بود آن که در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت دشت باور داشت گرگی در میان گله بود گله باور داشت اما من نمیدانم چرا باور سگ چوپان نداشت یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود آن یکی با بار خر میرفت و خر پالان نداشت یک نفر نان داشت اما بینوا دندان نداشت یک نفر فردوس را ارزان به مردم میفروخت نقشه ها که او داشت در پندار خود شیطان نداشت هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز رعیت بیچاره
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت” ― فریدون مشیری

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فرش و مبل